شیکردون
نویسنده : مهدی سهیلی
به قدراین این حادثه زنده است که از میان تاریکیهای حافظهام روشن و پرفروغ، مثل روز میدرخشد. گویی دو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانه اول حافظهام باقی است.
تا آنروزها که کلاس هشتم بودم خیال میکردم عینک مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگی مآبی است که مردان متمدن برای قشنگی به چشم میگذارند. دایی جان میرزا غلامرضا که خیلی به خودش ور میرفت و شلوار پاچه تنگ میپوشید و کراوات از پاریس وارد میکرد و در تجدد افراط داشت به طوری که از مردم شهرمان لقب مسیو گرفت، اولین مردم عینکی بود که دیده بودم. علاقه دایی جان در واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگی مآبان، مرا در فکر تقویت کرد. گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجددانه است که برای قشنگی به چشم میگذارند.
این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسهای که در آن تحصیل میکردم بزنیم. قد بنده نسبت به سنم همیشه دراز بود. ننه، خداحفظش کند، هر وقت برای من و برادرم لباس میخرید نالهاش بلند میشد. متلکی میگفت که دو برادری مثل علم یزید میمانید. دراز دراز، میخواهید برید آسمان شوربا بیاورید. در مقابل این قد دراز چشمم سو نداشت و درست نمیدید. بیآنکه بدانم چشمم ضعیف و کمسو است، چون تابلو سیاه را نمیدیدم بیاراده در همه کلاسها به طرف نیمکت ردیف اول میرفتم. همه شما مدرسه رفتهاید و میدانید که نیمکت اول مال بچههای کوتاه قد است.
این دعوا در کلاس بود. همیشه با بچههای کوتوله دست به یقه بودم. اما چون کمی جوهر شرارت داشتم طفلکها همکلاسان کوتاه قد و همدرسان خپل از ترس کشمکش و لوطیبازیهای خارجی از کلاس، تسلیم میشدند اما کار به اینجا پایان نمیگرفت. یک روز معلم خودخواه لوسی دم مدرسه یک کشیده جانانه به گوشم نواخت که صدایش تا وسط حیات مدرسه پیچید و به گوش بچهها رسید. همین طور که گوشم را گرفته بودم و از شدت درد برق از چشمانم پریده بود، آقا معلم دو سه تا فحش چارواداری به من داد و گفت: چشمت کوره؟ حالا دیگه پسر اتول خان رشتی شدی؟ آدمو تو کوچه میبینی سلام نمیکنی؟
معلوم شده دیروز آقا معلم از آن طرف کوچه رد میشده و من او را ندیده و سلام نکردهام. ایشان هم عملم را حمل بر تکبر و گردن کشی کرده و اکنون انتقام گرفته و مرا ادب کرده است.
در خانه هم بی دشت نبودم. غالبا پای سفره ناهار یا شام بلند میشدم، چشمم نمیدید، پایم به لیوان آب خوری یا بشقاب یا کوزه آب میخورد. آب میریخت یا ظرف میشکست. آن وقت بی آنکه بدانند و بفهمند که من نیمه کورم و نمیبینم خشمگین میشدند. پدرم بد و بیراه میگفت. مادرم شماتتم میکرد. میگفت:به شتر افسار گسیخته میمانی! شلخته و هردمبیل و هپل و هپو هستی، جلو پایت را نگاه نمیکنی، شاید چاه جلوت باشد و در آن بیفتی. بدبختانه خودم هم نمیدانستم که نیم کورم. خیال میکردم همه مردم همین قدر میبینند!!
لذا فحشها را قبول داشتم، در دل خودم را سرزنش میکردم که با احتیاط حرکت کن! این چه وضعی است؟ دائما یک چیزی به پایت میخورد و رسوائی راه میافتد. اتفاقهای دیگر هم دارد. در فوتبال اصلا پیشرفت نداشتم. مثل بقیه بچهها پایم را بلند میکردم، نشانه میرفتم که به توپ بزنم، اما پایم به توپ نمیخورد. خیت میشدم و بچهها میخندیدند. من به رگ غیرتم برمیخورد. دردناکترین صحنهها در یک شب نمایش پیش آمد.
یک کسی شبیه لوطی غلامحسین شعبدهباز به شیراز آمده بود. گروه گروه مردان و زنان و بچهها برای دیدن چشمبندیهای او به نمایش میرفتند. سالن مدرسه شاپور محل نمایش بود. یک بلیت مجانی ناظم مدرسه به من داد. هر شاگرد اول و دومی یک بلیت مجانی داشت.
من از ذوق بلیت در پوست خودم نمیگنجیدم. شب راه افتادم و رفتم. جایم آخر سالن بود. چشمم را به سن دوختم، خوب باریکبین شدم، یارو وارد سالن شد، شامورتی را درآورد، بازی را شروع کرد. همه اطرافیان من محسور بازیهای او بودند.
گاهی حیرت داشتند، گاهی میترسیدند. گاهی میخندیدند و دست میزدند اما من هر چه چشمم را تنگتر میکردم و به خودم فشار میآوردم درست نمیدیدم. اشباحی به چشمم میخورد اما تشخیص نمیدادم که چیست و کیست و چه میکند. رنجور و وامانده دنباله رو شده بودم. از پهلودستیم میپرسیدم چه میکند؟ یا جوابم را نمیداد یا میگفت: مگر کوری؟ نمیبینی؟ آن شب احساس کردم که مثل بچههای دیگر نیستم. اما باز نفهمیدم چه مرگی در جانم است. فقط حس کردم که نقصی دارم و از این احساس، غم و اندوه سختی وجودم را گرفت.
بدبختانه یکبار هم کسی به دردم نرسید. تمام غفلتهایم را که ناشی از بینایی بود حمل بر بیاستعدادی و مهملی و ولانگاریام کردند. خودم هم با آنها شریک میشدم و....
با آنکه چندین سال بود که شهرنشین بودیم، خانه ما شکل دهاتیش را حفظ کرده بود. همانطور که در بندر یک مرتبه ده دوازده نفر از صحرا میآمدند و با اسب و استر و الاغ به عنوان مهمانی لنگر میانداختند و چندین روز در خانه ما میماندند، در شیراز هم این کار را تکرار میکردند. پدرم از بام افتاده بود ولی دست از کمرش برنمیداشت. با آنکه خانه و اثاث به گرو و همه به سمساری رفته بود مهمانداری ما پایان نداشت. هر بی صاحب ماندهای که از جنوب راه میافتاد سری به خانه ما میزد.
خداش بیامرزد، پدرم دریا دل بود، در لاتی کارشاهان را میکرد، ساعتش را میفروخت و مهمانش را پذیرایی میکرد.
یکی از این مهمانان پیرزن کازرونی بود. کارش نوحه سرایی برای زنان بود. روضه میخواند. در عیدها تصنیفهای بند تنبانی میخواند. خیلی حراف و فضول بود. اتفاقا شیرین زبان و نقال هم بود. ما بچهها او را خیلی دوست داشتیم. وقتی میآمد کیف ما به راه بود. شبها قصه میگفت.
گاهی هم تصنیف میخواند و همه در خانه کف میزدند. چون با کسی رودرباسی نداشت رک و راست هم بود و عینا عیب دیگران را پیش چشمشان میگفت، ننه خیلی او را دوست داشت. اولا هردو کازرونی بودند و کازرونیان سخت برای هم تعصب دارند. ثانیا طرفدار مادرم بود و به خاطر او همیشه پدرم را با خشونت سرزنش میکرد که چرا دو زن دارد و بعد از مادرم زن دیگری گرفته است. خلاصه میهمان عزیزی بود.
البته زادالعماد و کتاب دعا و کتاب جودی و هرچه ازین کتب تعزیه و مرثبه بود همراه داشت. همه این کتابها را در یک بقچه میپیچید. یک عینک هم داشت. از آن عینکهای بادامی شکل قدیم. البته عینک کهنه بود. به قدری کهنه بود که فرامش شکسته بود. اما پیرزن کذا بجای دسته فرام یک تکه سیم سمت راستش چسبانده بود و یک نخ قند سمت چپ. وقتی مطالعه میکرد سیم را به گوش راستش وصل میکرد و نخ قند را میکشید چند دور، دور گوش چپش میپیچید.
من شیطنت کردم و روزی که پیرزن نبود رفتم سر بقچهاش. اول کتابهایش را به هم ریختم. بعد برای مسخره از روی بدجنسی و شرارت عینک موصوف را از جعبهاش درآوردم. آن را به چشمم گذاشتم که بروم و با این ریخت مضحک سر به سر خواهرم بگذارم و دهن کجی کنم...
آه... هرگز فراموش نمیکنم! برای من لحظه عجیبی و عظیمی بود! همین که عینک به چشم من رسید ناگهان دنیا برایم تغییر کرد. همه چیز برایم عوض شد. یادم میآید که بعدازظهر یک روز پاییز بود...
آفتاب رنگرفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیرخورده تک تک میافتادند. من که تا آن روز از درختها جز انبوهی برگ درهم رفته چیزی نمیدیدم ناگهان برگها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اطاقمان را یک دست و صاف میدیدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم میخورد، در قرمزی آفتاب آجرها را تک تک دیدم و فاصله آنها را تشخیص دادم. نمیدانید چه لذتی یافتم. مثل آن بود که دنیا را به من دادهاند.
هرگز آن دقیقه و آن لذت تکرار نشد. هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت. آنقدر خوشحال شدم که بیخودی چندین بار خودم را چلاندم. ذوق زده بشکن میزدم و میپریدم. احساس کردم که تازه متولد شدهام و دنیا برایم معنای جدیدی دارد. از بس که خوشحال بودم صدا در گلویم میماند. عینک را در آوردم. دوباره دنیای تیره در چشمم آمد. اما این بار مطمئن و خوشحال بودم.
آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم. فکر کردم اگر یک کلمه بگویم عینک را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد. میدانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانه ما بر نمیگردد. قوطی حلبی عینک را در جیب گذاشتم و مست و ملنگ سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم....
بعدازظهر بود. کلاس ما در ارسی قشنگی جا داشت. خانه مدرسه از ساختمانهای اعیانی قدیم بود. از نارنجستان بود. اطاقهای آن بیشتر آیینهکاری داشت. کلاس ما بهترین اطاقهای خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسیهای قدیم دری داشت پر از شیشههای رنگارنگ. آفتاب عصر بدین کلاس میتابید. چهره معصوم هم کلاسیها مثل نگینهای خوشگل و شفاف یک انگشتر پربها به ترتیب به چشم میخورد.
درست ساعت اول تجزیه و ترکیب عربی بود. معلم عربی پیرمرد شوخ و نکتهگویی بود که نزدیک یک قرن و نیم از عمرش میگذشت. همه همسالان من که در شیراز تحصیل کردهاند او را میشناسند. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم برای نشستن بر نیمکت ردیف اول کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخر نشستم. میخواستم چشمم را با عینک امتحان کنم.
مدرسه ما مدرسه بچه اعیانها نبود. در محله لاتها جا داشت. لذا دوره متوسطهاش شاگرد زیادی نداشت. مثل محصول آفتزده، سال به سال شاگردانش درمیرفتند و تهیه نان سنگک را بر خواندن تاریخ و ادبیات ترجیح میدادند. در حقیقت زندگی، آنان را به ترک مدرسه وادار میکرد.
کلاس ما شاگرد زیادی نداشت. همه شاگردان اگر حاضر بودند تا ردیف ششم کلاس مینشستند در حالیکه کلاس ده ردیف نیمکت داشت و من برای امتحان چشم مسلح، ردیف دهم را انتخاب کرده بودم.
اینکار با مختصر سابقه شرارتی که داشتم اول وقت کلاس سوءظن پیرمرد معلم را تحریک کرد. دیدم چپ چپ به من نگاه میکند. پیش خودش خیال کرد چه شده که این شاگرد شیطان برخلاف همیشه ته کلاس نشسته است، نکند کاسهای زیر نیمکاسه است. بچهها هم کم و بیش تعجب کردند.
خلاصه آنکه درس شروع شد. معلم عباراتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خطکشی کرد، یک کلمه عربی را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن کلمه را تجزیه کرد. در چنین حالی موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و جعبه عینک را درآوردم. با دقت عینک را از جعبه بیرون آوردم. آن را به چشم گذاشتم. دسته سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.
در این حال وضع من تماشایی بود. قیافه یغورم، صورت درشتم، بینی گردن کش و دراز و عقابیم، هیچکدام با عینک بادامی شیشه کوچک جور نبود. تازه اینها به کنار، دستههای عینک سیم و نخ قوزبالاقوز بود که هر پدرمرده مصیبت دیدهای را میخنداند، چه رسد به شاگردان مدرسهای که بیخودی از شکاف دیوار هم خندهشان میگرفت.
خدا روز بد نیاورد. سطر اول را که معلم بزرگوار نوشت رویش را برگرداند که کلاس را ببیند و درک شاگردان را از قیافهها تشخیص دهد. ناگهان نگاهش به من افتاد. حیرت زده گچ را انداخت و قریب به یک دقیقه بروبر چشم به عینک و قیافه من دوخت.
من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق در لذت بودم که سرازپا نمیشناختم. من که در ردیف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روی تخته را میخواندم اکنون در ردیف دهم آنرا مثل بلبل میخواندم. محسور کار خود بودم.
ابدا توجهی به ماجرای شروع شده نداشتم. بیتوجهی من و اینکه با نگاهها هیچ اضطرابی نشان ندارم معلم را در ظن خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدید درآوردهام که او را دست بیندازم و مسخره کنم. ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد.
اتفاقا این آقای معلم لهجه غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی خیلی عامیانه صحبت کند. همین طور که پیش میآمد با لهجه خاصش گفت: به به! به به! نره خر! مثل قوالها صورتک زدی! مگه اینجا دسته هفت صندوقی آوردن؟
تا وقتیکه معلم سخن نگفته بود کلاس آرام بود و بچهها به تخته سیاه چشم دوخته بودند. وقتی آقا معلم به من تعرض کرد شاگردان کلاس روبرگردانیدند که از واقعه باخبر شوند.
همینکه شاگردان به عقب نگریستند و عینک مرا با توصیفی که از آن شد دیدند، یک مرتبه گویی زلزله آمد و کوه شکست. صدای مهیب خنده آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هر و هر، تمام شاگردان به قهقهه افتادند. این کار بیشتر معلم را عصبانی کرد. برای او توهم شد که همه بازیها را برای مسخره کردنش راه انداختهام. خنده بچهها و حمله آقامعلم مرا به خود آورد.
احساس کردم که خطری پیش آمده، خواستم به فوریت عینک را بردارم، تا دست به عینک بردم فریاد معلم بلند شد: دستش نزن، بگذار همینطور تو را با صورتک پیش مدیر مدرسه ببرم! بچه تو باید سپوری کنی، تو را چه به مدرسه و کتاب و درس خواندن؟ برو بچه! روبام حمام قاپ بریز!
حالا کلاس سخت در خنده فرو رفته، من بدبخت هم دست و پا گم کردهام، گنگ شدهام. نمیدانم چه بگویم، مات و مبهوت عینک کذا به چشمم است و خیره خیره معلم را نگاه میکنم. این بار سخت از جا در رفت و درست آمد کنار نیمکت من. یکدستش پشت کتش بود. یکدستش هم آماده کشیده زدن. در چنین حال خطاب کرد: پاشو برو گمشو! یاالله! پاشو برو گمشوّ من بدبخت هم بلند شدم.
عینک همانطور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود. کمی خودم را دزدیدم که اگر کشیده را بزند به من نخورد یا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابک از جلوی آقا معلم در رفتم که ناگهان کشیده به صورتم خورد و سیم عینک شکست و عینک آویزان و منظره مظحکتر شد. همین که خواستم عینک را جمع و جور کنم دوتا اردنگی محکم به پشتم خودر. مجال آخ گفتن نداشتم، پریدم و از کلاس بیرون جستم....
آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی کمیسیون کردند. بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند حکم را به من ابلاغ کنند ماجرای نیمهکوری خودم را برایشان گفتم. اول باور نکردند اما آنقدر گفتهام صادقانه بود که در سنگ هم اثر میکرد.
وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم از تقصیرم گذشتند و چون آقای معلم عربی نخود هر آش و متخصص هر فن بود با همان لهجه گفت: بچه میخواستی زودتر بگی. جونت بالا بیاد! اول میگفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد بیا شاهچراغ دم دکون میزسلیمون عینکساز. فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفت دیروز وقتی که مدرسه تعطیل شد رفتم در صحن شاهچراغ دم دکان میرزاسیلمان عینکساز. آقای معلم عربی هم آمد.
یکی یکی عینکها را از میرزاسلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه کن به ساعت شاه چراغ. ببین عقربه کوچک را میبینی یا نه؟ بنده هم یکی یکی عینکها را امتحان کردم، بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن عقربه کوچک را دیدم.
پانزده قران دادم و آن را از میرزاسیلمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینکی شدم.